یار سفر کرده
به من ز يار سفر كرده ام خبر نرسيد
شب فراق دراز آمد و سحر نرسيد
زهجر يار دلم خون و سينه ام سوزان
چه شد كه اين شب هجران دل به سر نرسيد
سرشك ديده من صبح و شام مي بارد
هنوز لحظه لحظه ديدار چشم تر نرسيده
ندايي از لب يعقوب روزگار رسيد
كه كور گشتم و از يوسفم خبر نرسيد
به كودكان يتيم و به مادران غمين
نه از پدر خبري ، نامه از پدر نرسيد
به تلخي غم هجر تو خو گرفتم و حيف
نويد وصل تو شيرين تر از شكر نرسيد
علاقه مندي ها (Bookmarks)