حسن لطفی

خواهم که بوسه ات زنم اما نمی شود
جایی برای بوسه که پیدا نمی شود

لب را به هم بزن و نفس زن که هیچ چیز
شیرین تر از شنیدن بابا نمی شود

این پیرمرد بی تو زمین گیر می شود
بی شانه ی تو مانده اگر پا نمی شود

هر عضو را که دیده ام از هم گشوده است
جز چشم تو که بر رخ من وا نمی شود

خشکم زده کنار تو و خنده هایشان
خواهم بلند گردم از این جا نمی شود

ای پاره پاره تن ز دل پاره پاره ام
گفتم بغل کنم بدنت را نمی شود

باید کفن به وسعت یک دشت آورم
در یک کفن که پیکر تو جا نمی شود

حجله گرفته پای تنت مادرم ببین
اشکم حریف گریه ی زهرا نمی شود

منبع: کاروان تاریخی شعر آیینی زیتون