سید حسن رستگار

آمد رسید بر سر رعنا جوان خویش

خون شد دلش به دیدن جان داده جان خویش

بشکسته دیدساغر در خون فتاده را
صد پاره دید پیکر روح و روان خویش

زانوی عرشیش به زمین خورد ناگهان
بی جلوه دید طلعت هفت آسمان خویش

باور نمی شدش که چنین اوفتاده است
بر خاک داغ پشت جهان پهلوان خویش

خم شد به سجده ? بر رخ ماهش نماز کرد
در آخرین وداع سراسر فغان خویش

بو سید تکه های ز هم دور گشته را
گلبرگهای لاله ی خونین نشان خویش

آری زمانه بر سر جنگ است و بی گمان
پرانده است تیر بلا از کمان خویش

منبع: کاروان تاریخی شعر آیینی زیتون