نامه زهرا به پدر شهیدش " شهید محمدناصر ناصری "


بابا جان باز سلام
ای پدر جان منم زهرایت ، دختر کوچک تو
ای امید من و ای شادی تنهایی من ، به خدا این صدمین نامه بود
از چه رو هیچ جوابم ندهی ؟!!
یاد داری که دم رفتن تو ، دامنت بگرفتم ؟!
من به تو می گفتم : پدر این بار نرو ..
من همان روز بله فهمیدم ، سفرت طولانی است
از چه رو ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی ؟!
به خدا خسته شدم .. به خدا قلب من آزرده شده
چند سال است که من منتظرم
هر صدایی که ز در میاید ، همچو مرغی مجروح
پا برهنه سوی در تافته ام
بس که عکست به بغلم بگرفتم ، رنگ از روی من و عکس چو ماهت رفته است ..
من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم
او فقط عکس تو را دیده پدر ، با جمال تو سخن می گوید
مادرم از تو برایش گفته ، او فقط بوی پدر را ز لباست دارد
بس که پیراهن تو بوییده ، بس که هنگام دعا رو به سجاده تو اشک فشان نالیده
طاقتش رفته دگر .. پای او سست شده .. دل او بشکسته ..
به خدا خسته شدیم .. به خدا خسته شدیم ..
پدرم گر تو بیایی به خدا ، من ز تو هیچ تقاضا نکنم ..
لحظه ای از پیشت ، جای دگر من نروم
هرچه دستور دهی ، من بلافاصله انجام دهم
همه دم بر رخ ماه و قدمت بوسه زنم
جان زهرا برگرد .. جان زهرا برگرد ..
دائما می گویم : مادرم ، هرکه رفته است سفر ، برگشته
پدر دوست من .. پدر همسایه .. پدران دیگر
پس چرا او سفرش طولانی است .. او کجا رفته مگر ؟!
او که هرگز دل بی مهر نداشت ..
او که هر روز مرا می بوسید ..
او که می گفت برایش به خدا ، دوری از ما سخت است ..
پس چرا دیر نمود ؟!!
آری من می دانم ، که چرا غمگین است ..
علت تاخیرش من فقط می دانم ..
آخر آن موقع ها ، حرف قران و خدا و دین بود ..
کربلا بود و هزاران عاشق ..
همه ی مسئولین چون رجایی و بهشتی بودند ..
حرف یک رنگی بود .. ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت ..
همه خواهرها زیر چادر بودند ..
صحبت از تقوا بود .. همه جا زیبا بود .. پارک هم بوی شهادت می داد ..
جای رقص و آواز ، همه جا صوت دعا می آمد ..
کوچه ها راست و مردم همه راست .. همگی رو به خدا
همه خط ها روشن ، خوب و خوانا بودند
حرف از ایمان بود .. حرف از تقوا بود ..
اما امروز پدر ، درد دل بسیار است ..
همه آنچه به من می گفتی ، رنگ دگر دارد یا بسی کمرنگ است ..
من که میترسم تنها به خیابان بروم ..
مادرم میترسد ..
او به من می گوید : در خیابان خطر است ..
بر سر بعضی ها چادری پیدا نیست .. مویشان بیرون است ..
همه عینک دارند .. به نظر می آید چشمشان معیوب است ، راهشان پیدا نیست ..
خط کج گشته هنر .. بی هنرها همگی خوب و هنرمند شدند .. کجروی محبوب است ..
در مجالس و سخنرانی ها جای زیبای شهیدان خالی است .. یا اگر هست از آن بوی ریا می آید ..
نام های شهدا از روی اماکن ، همه برمی دارند !
از دل غم زده ما همگی بی خبرند ..
یا نه بهتر گویم .. بر روی اشک یتیمان شهید ، جنگ شادی دارند !!!
سرقت مال عمومی هنر است .. حرف از آزادی است .. حرف از رابطه با آمریکاست ..
آری من می دانم ، علت غصه و اندوه تو بابا این است ..
پدرم من این بار ، می نویسم که اگر بازگشتن ز برایت سخت است .. ما میایم برت
تو فقط آدرست را بنویس .. در کجا منزل توست ؟!
مادرم می داند ..
او به من می گوید پدرت پیش خداست .. در بهشتی زیبا .. با همه همسفرانش آنجاست .. خانه اش هم زیباست ..
حضرت خامنه ای هم می گفت
دخترم غصه نخور ، پدرت خندان است .. دوستت می دارد .. تو اگر گریه کنی ، پدرت هم به خدا میگرید ..
همه شب لحظه خواب ، پدرت می آید .. صورتت می بوسد .. دست بر روی سرت می کشد او ..
من از آن لحظه دگر شاد و خوشحال شدم ..
از خدا می خواهم تا که جان در تنم است ، تا حیاتی باقیست ، رهبرم چون پدری بر سر من زنده بود ..
چهره زیبایش چون جمال مه تو ، شاد و پرخنده بود ..
من به تو قول دهم که دگر از این پس ، این همه اشک غم انگیز نریزم بابا ..
همچو مادر دیگر از فراق رویت ، نیمه شب نوحه و زاری نکنم ..
تو فقط ای پدرم ، از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامی ما ، همگی چون تو پدر راه ما راه شهیدان باشد ..
دائما بر سر ما سایه رهبر و قران باشد ..
پدرم خندان باش ..
من به تو مفتخرم ، من به تو مفتخرم ..