دوره سردخانه فریونی   دوره بویلر و مشعل   دوره سررخانه آمونیاکی  دوره چیلر جذبی      دوره چیلرتراکمی   دوره کولرگازی اسپلیت
 
نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: اشعار شب هفتم محرم

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. تاریخ عضویت
    2011/05/23
    نوشته ها
    333
    پسندیده
    5
    مورد پسند : 7 بار در 7 پست
    نوشته های وبلاگ
    41
    میزان امتیاز
    0

    اشعار شب هفتم محرم

    #1 2012/11/22, 11:04
    یا بن خیر النساء خداحافظ

    در پناه خدا ، خداحافظ
    تو هنوزم مرا نبوسیدی


    پدر تشنه ها خداحافظ
    دست کم می شود مرا ببری

    مرد بی انتها خداحافظ

    خواهشی قبل بُردنم دارم
    التماس دعا خداحافظ

    بی قراری ، قرار می خواهی
    من نمردم ، که یار می خواهی

    پر پرواز و بال پروازی
    انتهای زمان آغازی

    چه کنم یار کوچکت باشم
    چه کنم تا دلت شود راضی

    اکبرت رفت با عمو چه شود
    یک نگاهی به من بیندازی

    هر چه باشم منم علی هستم
    از چه با بی کسیت می سازی ؟

    تو مرا با خودت ببر بابا
    جان عمّه قسم ،نمی بازی

    یاد دارم مرا بغل کردی
    گفتی ای یار آخرم نازی

    سخنانت عجیب غوغا کرد
    بند قنداقه ی مرا وا کرد

    روی دستان باب من رفتم
    با سرم باشتاب ، من رفتم

    خیمه پرسید بر نمی گردی ؟
    مگر اینکه به خواب ، من رفتم

    مشک سقایی ِ عمویم کو ؟
    تا کنم پُر ز آب ، من رفتم

    چه کنم واقعا ً پدر تنهاست
    عذر خواهم رباب ، من رفتم

    پشت سرهای ما چه می ریزی
    اشک غم جای آب ، من رفتم

    گر چه بی شیر ، زاده ی شیرم
    می روم انتقام می گیرم

    وقت آن شد خودی نشان بدهم
    نا توانم تو را توان بدهم

    در میان قنوت دستانت
    چون علی اکبرت ، اذان بدهم

    دوست دارم کنار پیکر تو
    با لبی خشک و تشنه جان بدهم

    یا ز سر نیزه چون سرت با سر
    به سر عمه سایبان بدهم

    یا همین که رباب لا لا گفت
    با سرم نیزه را تکان بدهم

    تا ز حلقم سپیده پیدا شد
    حرمله با سه شعبه اش پا شد

    یک سه شعبه مرا زعمه گرفت
    خنده را بی حیا ، ز عمه گرفت

    در هیاهوی دست و پا زدنم
    بی سر و بی صدا زعمه گرفت

    تیر پایان به جمله داد و مرا
    در هوا بی هوا زعمه گرفت

    چه بلایی سر رباب آمد
    چه غمی عمه را زعمه گرفت

    تن من دست خاک ، سر را هم
    سر این نیزه ها ز عمه گفت

    اصغرت بال و پر در آورده
    از سر نیزه سر در آورده

    نیزه دارم همین که راه افتاد
    موی من شانه شد به پنجه ی باد

    مادرم مات خنده ام شده بود
    از تماشام ، گریه سر می داد

    در دروازه را که رد کردیم
    دور و اطراف شهر سنگ آباد

    سنگشان بی هوا به سر می خورد
    سرم از روی نیزه می افتاد

    همسفرها به من نمی گویید
    سنّ ِ شش ماهگی مبارک باد ؟

    سد ّ برخورد سنگ و سر نشدم
    بی بدن بودنم ، اجازه نداد

    حال که ، تکلیف من مشخص شد
    اصغر از محضرت مرخص شد

    منبع: کاروان تاریخی شعر آیینی زیتون
    ویرایش توسط norasteh : 2012/11/22 در ساعت 11:11
    مجری تاسیسات ساختمانی و صنعتی
    norasteh آنلاین نیست.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندي ها (Bookmarks)

علاقه مندي ها (Bookmarks)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •